موضوعات
آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نژاد نژاد مردم روستای دهرود و کردوان استان بوشهرو... اسم اصلی او محمدعلی کردوانی (دشتی)است.در کودکی پدر خود را از دست داد اما مادرش همه ی توان خود را برای تربیت فایز جوان به کار برد.چون فایز به جوانی رسید کمر بر خدمت مادر پیر وفرتوت خود بست. بیشتر دوران جوانی فایز به خدمت مادر گذشت مادر نیز تنها می توانست در حق فرزندش دعا کند.همه وقت از خدا می خواست تاپسر ش را با حور و پری دمساز گرداند. فایز از همان دوران کودکی چوپان بود در آن ناحیه که او گوسفندانش را به چرا می برداستخری بود. در ظهری داغ تصمیم گرفت تا گله را به آن آبگیر ببرد تا گوسفندان سیراب شوند. همان طور که می رفت از دور چند نفر را دید که در آب شنا می کردند. کم کم واضح تر دید نزدیک تر آمد وپشت درختانی که در آن حوالی بود پنهان شد. همان طور که آنان را نظاره می کردفکری به شوخی از ذهنش گذشت.دست دراز کرد و لباسی را که متعلق به یکی از شناگران بود برداشت. پریان شناگر که وجود غریبه ای را حس کردندشتابان از آب بیرون آمدند جامه بر تن کردند وگریختندجز آن که لباسش را چوپان شوخ ربوده بود. پس همان طور در آب ماند. گفت وشنود پری و فایز جالب است.پری گفت:من از پریان هستم . ما را با انسان کاری نیست جامه ام را بده در عوض هر آن چه بخواهی به تو می دهم. فایز گفت:تنها به شرطی جامه ات را میدهم که همسری مرا قبول کنی!پری التماس کردکه چیزی از زر و مال بخواهد اما فایز نپذیرفت. پری که چاره نمی دید گفت پس من هم شرطی دارم. فایز گفت:شرط تو چیست؟ پری گفت از این پس هر رفتار عجیبی از من دیدی فراموش کنی و به کسی چیزی نگویی. فایز پذیرفت و زندگی آن دو شروع شد. زمان گذشت تا آنها صاحب دو فرزند شدند. فایز در اوج خوشبختی بودکه ناگاه خار اندوهی توانسوز به قلبش خلید. در شامگاهی مادرش چشم از جهان فرو بست. دوستان و آشنایان به تسلیت گویی آمدند در همین حال فایز دیدکه پری پرید ودر طاقچه ی اتاق نشست و این حرکت عروس مادر شوهر مرده خنده ی همگان را برانگیخت. فایز با دیدن این صحنه شرمسار شد . اما بنابر قولی که به پری داده بود هیچ نگفت. آن شب گذشت و روز بعد در مراسم تشییع جنازه هنگام برداشتن جنازه و بیرون بردن جسد مادر پریزاد ناگهان با صدای بلند شروع به خنده کرد، به طوری که توجه همگان را برانگیخت. این بار نیز عرق شرم و خجالت بر پیشانی فایز نشست، اما هیچ نگفت. تحمل می کرد بنابر قولش. بالا خره مادر را به خاک سپردندو فایز که گویی همه ی زندگی از کف داده بود با چشمانی اشکبار به خانه آمد و زانوی غم بغل گرفت. اما روز بعد حادثه ای دیگر رخ دادکه فایز را تا همیشه آواره کرد. فایز پس از نماز ظهر دید که گرگی درنده آمد و وارد اتاق شد. پری بلافاصله یکی از فرزندانش را به گرگ داد. گرگ گلوی طفل را درید و با خود برد. اندکی بعد دوباره ظاهر شد پری این بار طفل دیگرش را به گرگ سپرد. اینک فایز به اوج جنون رسیده بود. از یک سو غم از دست دادن مادر واز سوی دیگرربودن دو کودکش توسط گرگ که پری آنان را با دست خود به حیوان سپرده بود و از دیگر سو قولی که به پری داده بود. قرارش را زیر پا گذاشت و از او پرسید: تو به هنگام مرگ مادرم در طاقچه نشستی و مردم را خنداندی،مرا شرمنده کردی. به هنگام تشییع جنازه قهقهه سر دادی و باز شرمسارم کردی. این ها را من ندیده گرفتم. اما سپردن بچه ها به گرگ دیگر چه ماجرایی بود؟ باید به من بگویی چرا جگر گوشه هایم را به دامان مرگ سپردی؟ پری خیره به چشمان فایز نگریست . دیگر همه چیز تمام شده بود. پیمان آن دو شکسته شده بود دیگر ادامه ی زندگی برایشان ناممکن بود. پری گفت اکنون که پیمان شکنی کردی بگذار به تو بگویم: اولاً: رفتن من روی طاقچه به این دلیل است که وقتی کسی می میرد اطراف او و همه جا گرداگرد او را خون می گیرد . چون من پاک و مطهر هستم رفتم روی طاقچه که ناپاک نشوم وشما انسانها از درک آن عاجزید. ثانیاً : چون مرده را حرکت می دهند اعمال نیک و ثواب هایش پیشاپیش جنازه توسط فرشتگان حمل می شود و چون مادر تو در تمتم زندگی اش ، یک قص نان و یک لنگه کفش خیرات داده بود خنده ام گرفت. ثالثاً: گرگی که فرزندان تو را برد برادرم بود که می خواست از آن ها پری بسازد. فایز دیگر هیچ نگفت. پس از خواندن نماز عصر دید که هر دو فرزندش باز آمده اند.اما پریزاد از در دیگر خارج شد و رفت....... دیگر تا آخر عمر فایز آشکار به چشمان شاعر شوریده حال نشد . فایز تا آخرین لحظات زندگی در غم دوری پری سوخت منبع( فایز دشتی تالیف مجتبی سعیدی) روایتی دیگر چنین می گوید که فایز دشتی در ایام جوانی بر اثر اختلاف با روئسای روستای کردوان دشتی از آنجا تبعید می شود و به نا چار راه "شُنبه " (یکی از روستاهای شهرستان دشتی) را در پیش میگیرد که عمه اش در آنجا ساکن بوده . از قضا پس از چند مدت توقف در روستای شنبه به مرض حصبه دچار میشود . عمه اش برای اینکه دیگران از این بیماری مصون و در امان باشند ٬ فایز را به قلعه ای ویران و متروک دور از شنبه میفرستد و کنیزی را واسطه قرار می دهد که هر روز و شب غذا و آب و سایر مایحتاج را برای فایز ببرد . چند شبانه روز اینکار تکرار می شود . شبی از شب ها که فایز چشم به راه کنیز می نشیند ٬ سه زن را میبیند که بسویش می آیند . سه زن زیبا ٬ سه حور ٬ سه پری پیکر ٬ سه زن که با دیگر زنان تفاوت فاحش دارند ٬ اما فایز هرگز آنها را ندیده است و نمی شناسد . زنان در نزد فایز می نشینند اما ساکت و خاموش ٬ و فایز هم که مات و مبهوت مانده قدرت تکلم ندارد . از چشمان فایز وحشت می بارد . اما این وحشت ادامه نمی یابد ٬ هنگامی که می بیند یکی از زنان دستمالی را باز می کند که در آن سه سیب و سه انار و سه به گذاشته و در پیش فایز می نهند ٬ بی هیچ گفتگویی و هر سه ناگاه ناپدید می شوند و فایز را در بهتی باور نکردنی و عمیق باقی میگذارند . دیگر شب که فرا می رسد به گونه معمول فایز در انتظار کنیز و رسیدن شام بسر می رود که ناگاه دونفر از زنان شب پیشین با دستمالی در دست هویدا می شوند . باز هم سکو ت است و خموشی که حاکم بر پیرامون فایز است . هنوز کنیز نیامده و فرصتی که آنان دو سیب ٬ دو انار و دو به را به فایز بدهند . نگاه فایز توام با بهت است و تعجب و یاري سخن گفتن را ندارد . ٬ چرا که چنین پریرویانی را تا کنون ندیده ٬ تنها در افسانه ها خوانده است و در قصه ها شنیده ٬ نگاه او نگاهی است که نور عشق و دلدادگی از آن ساطع است . سوم شب فرا میرسد ٬ شب سرنوشت ٬ شب شور و التهاب ٬ شب اضطراب و اخذ تصمیم ٬ فایز دیگر به کنیز و شام نمی اندیشد . هر چه در سر دارد فکر دلداده است و قصه دلدادگی وشیدایی . و انتظار به پایان میرسد زمانی که می بیند باز هم همان دو زن ٬ همان دو پریرو ٬ پریرویان شب پیشین ٬ با دستمالی در دسش ظاهر میگردند . اما فایز هم از برکت معجزه عشق و شیدایی نیرویی یافته و تاب گفتاري . فایز دیگر آن فایز بیمار و مبهوتی نیست که توان و یاري گپ زدن را نداشته باشد . می خواهد از این بازي آگاه شود . می خواهد عشق خود را بنمایاند . اما چگونه ؟ براي یک روستایی ساده دل و محبوب کارساده اي نیست با پریرویی و پریزادي به گفتگو نشستن ٬ آن هم از عشق سخن به میان آوردن . ولی چاره چیست ؟ باید در کار عشق دریادل بود و دل به دریا زد . باید از جان مایه گذاشت و بی ترس و وحشتی پیش رفت . ٬ خنجر ٬ تیر ٬ وحشت ٬ آب و آتش چیزهایی نیستند که جلوي عشق را سد کنند و مانع پیشرفت آن شوند . فایز تحمل خود را از دست می دهد و قضیه را جویا می شود و علت این عیادت ٬ سبب این رسیدگی و محبت را ٬ راز این دوستی را می خواهد بداند . اما فایز به احساسی تازه دست می یابد ٬ احساسی که قوت قلب برایش به ارمغان می آورد . از نگاه پري کوچکتر ٬ از چشمان آن دختر زیبارو ٬ آن پریزاد احساس میکند که عشقی دوسره و دوجانبه در حال تکوین است . عشقی که پایانش نامعلوم است . آن که بزرگتر است ٬ آنکه مادر است ٬ دستمال را باز می کند که در ان یک سیب ٬ یک پریشب ما سه نفر بودیم که به » : انار و یک به است و جلو فایز میگذارد و می گوید دیدارت آمدیم تا تو را شفا بخشیم . هر دو از دختران منند . آن که پریشب با ما بود ٬ دختر بزرگم بود که دیشب او را به خانه شوهر فستادم و این یکی دختر کوچک من است که به تو دل باخته است و چون ار نیت تو آگاهیم ٬ آمده ام تا او را به رسم پریان به عقد و ازدواج تو در آورم اما به یک شرط و آن این است که هرگز این راز را با آدمیزادي در میان نگذاري که اگر پیمان بشکنی و راز ما و دختر را با کسی در میان نهی با تو قطع . « پیمان کنیم و تنهایت گذاریم فایز عهد میبندد که داستان را با کسی در میان ننهد و راز را برملا نسازد . همان شب ازدواج فایز با پریزاد سر میگیرد . از سویی کنیز هر چه خوراک براي فایز می آورد دست نخورده آن را برمیگرداند و این موضوع کنجکاوي نزدیکان و بستگان فایز را بر می انگیزد . دو هفته از عروسی آنان می گذرد . به ناچار عمه فایز و سایر خویشاوندان در اندیشه چاره می افتند و به نزد او می آیند و سبب را جویا می شوند ٬ علت نخوردن غذا را و علت بهبودي یافتن بی هیچ دارویی . فایز سکوت را شایسته تر می داند ٬ اما اصرار است آخه تو که نه پري هستی ٬ نه » . و پا فشاري ٬ همه می خواهند از این راز آگاه شوند فرشته و نه دیو ٬ از خاکی نه از آتش ٬ تو به آب و غذا احتیاج داري چرا غذا نمی خوري و باز هم سکوت است و خموشی . قرآن می آورند و فایز را به قرآن سوگند می «؟ پس بی شک شما به فکر نابودي و زوال » : دهند که ماجرا را بازگو کند ٬ فایز میگوید ما تو را » : جواب میدهند که . « منید و گر نه در دانستن این راز اصرار نمی کردید دوست داریم و در اندیشه نابودي تو نیستیم ٬ با این حال می خواهیم از قضایا با خبر شویم ٬ ما میخواهیم بدانیم که تو با چه کسی رابطه برقرار کرده اي یا عاشق چه کسی مرا بحال خود واگذارید ٬ » : و فایز که قرآن را در پیش خود میبیند می گوید «؟ هستی بدانید که گفتن همان است و بدبختی و هلاکت من همان . شاید هم بین من و پري و بدین طریق فایز عشق و رابطه «؟ رابطه اي و عشقی باشد . شما را با آن چه کار است خود را برملا می سازد و آشکار می کند . اما خود می داند که قصه عشق او با پري پایان می پذیرد و دیگر پریزاد را نخواهد دید و پري او را نخواهد پذیرفت و او ماند و باري و کوهی از اندوه و غم که گفته است : جمعی نیز می گویند که روزی فایز برای انجام کاری و دادوستدی به بندر بوشهر می رود و تصادفا" چشمش به ترسازاده ای زیباروی و دلربا که در بالکن کلیسایی یا عمارتی ایستاده است و بیرون را تماشا می کند می افتد و در دم بدو دل می بازد . گویا فایز چند بار از آن محل عبور می کند و با آن ترسا زاده دیداری تازه . بعید نیست که فایز باب گپی هم با او باز کرده باشد و دختر عیسوی هم از چهره مردانه و دوست داشتنی و موهای جوگندمی فایز جوان و قوی بدش نیامده و جواب او را داده باشد و یا نه به خاطر عشق و دوستی بلک هب خاطر انسانیت و یا حتی ترحم و یا صفا و صداقت روستاییش بافایز سخنی رد و بدل کرده باشد . فایز او را به منزله بتی می بیند و حاضر می شود که به خاطرش از همه چیز خود حتی از دین و ایمانش بگذرد ٬ ولی به علل گوناگون از جمله اختلافات مذهبی و طبقاتی نمی تواند به وصال معشوقه برسد . و به ناچار آزرده دل و مایوس راه دشتی را پیش می گیرد و پسین گاه به چغادک میرسد ٬ پشیمان از ترک دیار یار به استراحت می پردازد . منبع(فایز دشتی از مجتبی سعیدی)
گویند فایز دشتی در جوانی به پریزادی زیباروی دل میبندد و در پنهانی با او رابطه عاشقانه برقرار می کند . فایز عهد می بندد که این سر و رابطه نهانی را فاش نسازد و با کسی در میان نگذارد .از قضا روزی مشاجره ای در میگیرد بین فایز و زنش که کم و بیش از ماجرا با خبر می شود ، وصف معشوقه پریزاد خود را میکند : تو خوبی او ز خوبی بی نیاز اسست تو سروي آن پري رخ سروناز است مرنج از راستی دلدار فایز ! تو بازي آن نکو رخ شاهباز است پریزاد که از این رویداد آگاه میشود ، از فایز روگردان شده و هر چند فایز التماس و لابه میکند معشوقه به نزدش برنمی گردد ، اگر چه دوری و ترک فایز برایش مشکل و طاقت فرسا بوده است . به هنگام و داع آن لاله رخسار به مژگان ریخت بر گل ژاله بسیار به گریه گفت "فایز عهدت این بود شکستی عهد و پیمانت به یکبار ؟" و فایز در فراقش میگوید : اگر دورم من از تو اي پریزاد فراموشم مکن زنهار، زنهار! همان عهدي که با تو بست فایز وفادارم اگر هستی وفادار بتا ختم رسل پیغمبري شد به من روشن صفات دلبري شد دو مثقال دلی که داشت فایز به تاراج سر زلف پري شد گروهی دیگر بر آنند که روزی فایز جوان در بیشه زاری ناگهان با پریزادی روبرو می شود و سخت بر او دل میبندد و دنبالش می کند . پریزاد با فاصله ای کم پیشاپیش فایز راه می رود ٬ فایز هر چه شتاب می کند و به سرعت راه میرود نمی تواند به پری دست یابد و پری نیز با فاصله بسیار کمی سرعت و فاصله خود را زیادتر می کند تا از دید فایز دلباخته ناپدید می شود . ولی همین دیدار کم کافی بود که فایز را برای همیشه شیداو عاشق کند فایز دشتی تالیف مجتبی سعیدی. منبع
|